سیدامیرعباسسیدامیرعباس، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره

سیدامیرعباس مامان

93.09.03

1393/9/3 12:07
106 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

سه روز دیگه 5 ماه امیرعباس تمام میشه .... چقدر زود گذشت فقط یک ماه از مرخصیم مونده و دارم سعی میکنم این سه ماه رو هم مرخصی بگیرم که البته موافقت نکردن و میخوان کاری کنن استعفا بدم ...

چی بگم تو این مملکت میلیون میلیون پول دزدیده میشه اب از اب تکون نمیخوره اونوقت یه مادر برای اینکه چند ماه بیشتر بتونه پیش بچه اش بمونه باید چقدر خفت و خاری بکشه تازه جالبه که اگر بچه شیر مادر نخوره بیمه پول هم نمیده و میگه باید مادر بره سرکار یعنی از نظر این مملکت خراب شده یه بچه فقط برای شیر خوردن نیاز به مادرش داره و بس و بقیه کارهارو دیگران هم میتونن بکنن...

انقدر اعصابم خورده که دو شبه خواب ندارم. دیشب امیرعباس ساعت یک گذشته بود خوابید هرچی سعی کردم بخوابم نتونستم بیخوابی و بیقراری های امیرعباس و خرخرهای باباش شب هام رو جهنم کرده ...

ساعت سه و نیم داشتم گریه میکردم انقدر عصبی بودم که دلم میخواست از خونه بزنم بیرون ... اما چه کنم؟

فعلا که دارم به هر دری میزنم تا ببینم چی کار میشه کرد که 15 سال بیمه ام از بین نره و خراب نشه..

از طرفی سرکار نمیتونم برم به چند دلیل - مهدکودک نزدیک شرکت نیست که نوزاد قبول کنه و اگر هم باشه زیر 9 ماه قبول نمیکنن- کسی رو ندارم امیرعباس رو پیشش بگذارم و خیالم راحت باشه - خودمم دلم نمیاد بگذارمش - از طرفی شرکت میگن چند روز در هفته هربار چند ساعت بیا و برو تا برات کارکرد رد کنیم تا بشه بیمه برات رد کرد ... حالم داشت بهم میخورد از اینکه انقدر بی قانونی هست اونوقت حالا که همه چیز دست خودشونه و میتونن کاری انجام بدن دنبال قانون هستن... ببخشید داغونم..

امیرعباس هم روز به روز بیقرارتر میشه روزها تقریبا خوب میخوابه برای همینم شبها دیر میخوابه از طرفی هرچی به باباش میگم بغلش نکن هیچ فایده ای نداره برای همینم روزها همش انتظار داره بغلش کنم و منم بخاطر کمردردی که دارم نمیتونم ... باورم نمیشه چطور چندین سال پیش دکتر بهم گفت یه بار یک کیلویی رو نباید بلند کنم و یه پله نباید بالا برم درحالیکه توی این سالهای گذشته چقدر پله بالا رفتم و چقدر بارسنگین بلند کردم و حالا هم امیرعباس هزارماشاالله فکر کنم دیگه بالای 8 کیلو باشه ... خدا خودش کمکم کنه...

لثه هاش خیلی میخاره دیشب رفتم داروخانه براش دارو بگیرم خانم دکتر میگفت که براش یه هویج پوست بکن و پیشش بشین و مواظبش باش بده بکشه به لثه هاش دادم اما خوشش نیومد شایدم برای اینکه سرد بود اما بیشتر خودم میترسم اگه یه کوچولو هم بکنه بره توی دهنش وای ....................

خلاصه که روزهام خیلی دردناک و سخت میگذره .... از طرفی اوضاع زندگی خرابه .... از طرفی اوضاع کارم خرابه ..... از طرفی اوضاع امیرعباس .... خلاصه فعلا همه چیز خرابه ....

هرچند وقت یکبار یه چنین اوضاع و احوالی هست دیگه ....

ببخشید دوباره برای عکسهای امیرعباس پسوورد گذاشتم انقدر که عکسهاش همه جا پخش شده ... هرچند این وایبر لعنتی هم بزرگترین معضل شده تا جائیکه تا شمال هم عکس امیرعباس رفته و حسابی حالم گرفته است و هرچی هم از اطرافیان میخوام عکسهاش رو به هرکسی و هرجایی نفرستن فایده ای نداره ...

حالم بده خیلی .... فعلا.....

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)