سیدامیرعباسسیدامیرعباس، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

سیدامیرعباس مامان

93.09.28

1393/9/28 21:47
170 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

به آخرین روزهای اولین پائیز زندگی امیرعباس میرسیم.

البته امیرعباس که هنوز با سرما کنار نیومده یعنی چیزی به اسم سرما براش معنایی نداره. هنوز دوست داره توی خونه با عرقگیر و شورت باشه و بیشتر اوقات البته با این یه سره های دکمه داره ...

از حمام که میاد با سختی لباس تنش میکنم بازم دوست ندارم لباس گرم بپوشه اما چاره ای نیست باید کنار بیاد.

هفته خوردن فرنی تمام شد و خداروشکر همه چیز به خیر گذشت.

اما هفته خوردن حریره بادام خیلی خوب نبود... تمام اون هفته رو امیرعباس گوشهاش رو کند و چشمهاش رو خاروند و همش کلافه و بیقرار بود انقدر عصبی بود که شبها تا سه نمیخوابید... دیفن هیدرامین هم اثری نداشت.

دو روز اخر هفته رو بهش حریره بادام ندادم. به نظرم حق با دکتر ارفع نیا بود که بادام برای رفلاکس خوب نیست و احتمالا همین باعث شده بود امیرعباس انقدر حالش بد باشه چون وقتی حریره بادام رو قطع کردم بهتر شد.

اما خداروشکر با سوپ میونه خوبی داره با همه این احوال بردیمش دیشب پیش دکتر ترکمن ... البته قرار بود چهارشنبه ببریمش پیش دکتر ایمان زاده متخصص گوارش که خیلی تعریفش رو میکردن و چند سال پیش هم خودم توی مطب تجریش که هست رفته بودم برای اندوسکوپی اما چه پروسه وحشتناکی بود...

ماجرای مطب دکتر ایمان زاده

با امیرعباس ساعت یک و چهل و پنج دقیقه مطبش توی خزانه بودیم قرار بود بین مریض باشیم اسم نوشتیم نفر 13 بودیم گفتم خوب 13 که زیاد نیست اما همه میگفتن اگر دکتر سروقت یعنی ساعت 4 بیاد حداقل چهارساعتی معطلی داره هوا سرد بود و ما باید تا ساعت دو و نیم که منشی میومد پشت در توی کوچه میموندیم تا بیاد و اسم مارو بنویسه دفترچه بگیره و بریم چند ساعت دیگه بیایم... امیرعباس بیقراری میکرد هم بخاطر باد سردی که میومد هم خوابش گرفته بود و شیر میخواست نمیدونستم چی کارکنم اطراف رو نگاه کردم دنبال یه مغازه که بشه برم اونجا بهش شیر بدم یه کبابی نزدیک مطب بود رفتم اونجا بنده خدا گفت بیا تو بچه رو شیر بده اما یه اقایی اونجا بود که خدا پدر و مادرش رو بیامرزه و خیرش بده مغازش درست روبروی مطب بود و سرتاسر شیشه تعمیرات موبایل بود بنده خدا در مغازش رو باز کرد و من وامیرعباس رفتیم اونجا خودش هم رفت توی کبابی ... البته توی کبابی بود ... منم با خیال راحت اونجا نشستم امیرعباس رو شیر دادم خوابید تا منشی اومد وای خدا چه جمعیتی نفر سیزدهم .................... زهی خیال باطل ............ قبل از ما 42 نفر نوبت داشتن و ما شدیم نفر 52 میخواستم نوبت نگیرم اما دیدم خیلی معطل شدم چاره ای نیست دفترچه و ویزیت دادم و گفت ده به بعد بیا .... اومدم سرکوچه و به یه مغازه داری گفتم برام اژانس گرفت بیست دقیقه هم اون معطل کرد خلاصه سه و نیم خونه بودیم خسته و کوفته و داغون ... تمام مدت امیرعباس روی شونه من خواب بود .. ماشاالله سنگین هم شده حسابی داغون شدم... خلاصه که باباش دیر میومد با خیال راحت گفتم بیا سریال پرده نشین رو می بینیم شام میخوریم میریم و اونم متعجب از این شرایط بود که کدوم دکتری تا سه و چهار صبح مریض می بینه اخه ؟؟؟ راستش از اول مخالف بود و نه رو اورد و همه  چیز رو خراب کرد .....

ساعت هشت و نیم زنگ زدیم ببینیم نفر چندم رفته ................ نفر دوم رفته خداحافظ ..............

مثل پتک خورد توی سرم هشت و نیم نفر دوم ............... ساعت یازده و ربع که سریال تمام شد زنگ زدیم نفر  بیست و دوم رفته بود .... هرطوری حساب کردیم دکتر ده دقیقه یکی رو ببینه حداقل 5 ساعت طول میکشه نوبت ما بشه ..... سرتون رو درد اوردم خلاصه که دفترچه رو باباش گرفت و دکتر رفتن به باد رفت ....

و مجبور شدیم دیشب رفتیم پیش دکتر خودش اونم از شرایط دکتر ایمان زاده کلی شاکی بود و میگفت اینکار بیشتر تجارت هست تا پزشکی .... خلاصه که دکتر گفت اولا بخاطر رفلاکس هست اما بیشتر حساسیت هست که از اول بدنیا اومدن امیرعباس گریباگیرش بوده و گفت بهش سیتریزین بدیم روزی دوبار و حریره بادام ندم ... سوپ رو ادامه بدم و تنوع سوپ رو بیشتر کنم...

دیشب ساعت یازده و نیم امیرعباس رو بردم حمام و بعدم سیتریزین بهش دادم بعد ده شب دیشب راحت خوابید و البته زود البته تا صبح چند بار بیدار شد ... خداروشکر داروهای خواب اور باعث نشده شیر نخوره ...امروز الحمدالله حالش بهتر بود و هم فرنی صبحش روخوب خورد هم سوپش رو ....

روزهای پایانی ماه ششم بدنیا اومدن امیرعباس داره میرسه و باز نگرانی و استرس و اضطراب من برای واکسن شش ماهگی که روز شنبه هفته اینده باید بزنیم... نمیدونم چرا با دو تا واکسنی که زدیم چرا هنوز استرس دارم به بقیه دوستام که زنگ میزنم و میپرسم همه خیلی راحت با این موضوع برخورد میکنن اما من نمیتونم اعصابم خیلی خرابه حال روحی و جسمی خودم هم خیلی خرابه ....

خوب ایام شهادت امام حسن علیه السلام و پیامبراکرم صلی الله علیه و اله و  شهادت امام رضا علیه السلام نزدیک هست ... منکه از این ماه محرم و صفر امسال هیچی نفهمیدم و هیچ فیضی نبردم تورو خدا هرجایی رفتید مارو هم دعا کنید که بخاطر نی نی هامون نمیتونیم بریم... یادش بخیر دو سال پشت هم شهادت امام رضا علیه السلام مشهد بودیم خوش به سعادت اونهایی که رفتن مشهد انشالله مارو فراموش نکنن...

التماس دعا...

شیرین کاری های امیرعباس

* جدیدا خودش رو که خیس میکنه وقتی میخوابونمش که عوضش کنم شلوارش رو هی میکشه...

* وقتی بغلش میکنم همش صورت منو میخوره لثه هاش کلافه اش کرده ...

* موقع غذا خوردن اواز میخونه و کلی ملچ ملوچ میکنه انگار کلی لذت میبره ....

* یاد گرفته با دستش یکی از پاهاش رو میگیره و کلی با تعجب بهش نگاه میکنه ...

* امروز پتوی گلبافتش رو انداختم روش برای اولین بار فکر میکنم از نرم بودنش خیلی خوشش اومده بود کلی با پتوش بازی میکرد و البته پتوش رو میخورد ...

* من غذای امیرعباس رو توی کاسه سفالی بهش میدم و چه اشتباهی کردم چون ظرفهای غذای خودمون هم سفالی هست و به محض اینکه سفره میندازیم کلی دست و پا میزنه و کاری که یاد گرفته وقتی چیزی رو میخواد انگشتهای دستش رو جمع میکنه میبره نزدیک دهنش و لبهاش رو جمع میکنه و هوهو میکنه و با چشمهایی که داره از کاسه درمیاد چیزی رو که میخواد نگاه میکنه کلی قربون صدقه اش میریم ...

* وقتی چیزی رو دستش میدیم محکم میزنش روش تند تند و بخصوص وقتی دستمون رو جلوی دستش میگیریم همش میزنیم روی دستمون و ماهم همش بهش میگیم دست دست و اون میخنده ...

خدا انشاالله همه نی نی های ناز رو حفظ کنه سلامت و صالح و امیرعباس مارو هم برای ما نگهداره

امین یا رب العالمین ....و البته ........

پسندها (1)

نظرات (0)