سیدامیرعباسسیدامیرعباس، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره

سیدامیرعباس مامان

آغاز سال 1394

1394/1/11 1:10
109 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

روز اول عید

روز اول سال نو ناهار منزل مامان جون امیرعباس بودیم یعنی مامان خودم چون خاله جونش میخواست بره مسافرت زود بیدار شدم ... اصلا نخوابیدم ... بعد از ظهر هم بعد از رفتن خاله جون امیرعباس رفتیم خونه عزیز بابایی امیرعباس و مامان بابایی و شب برگشتیم خونه مامان جون ... اخه کلی مامان جون غذا درست کرده بود و مونده بود ... دست به دامان ما شد که اگر شام خونه مامان بابایی نموندیم بریم اونجا ... رسیدیم منزل مامان جون پسرعموی مامانی (اقا حسام و نامزدش) اونجا بودن وقتی اونها رفتند عموی مامانی (عمومنصور و خانواده اش) اومدن و تا رفتن تقریبا دوازده شب شام خوردیم و رفتیم خونه...

روز دوم عید

رفتیم خونه مامانی بابایی باهاش رفتیم خونه دایی حسین بابایی بعد هم دایی ابراهیم بابایی شام اونجا خوردیم واومدیم خونه.

روز سوم عید

خاله مامانی اومد و تا سه روز خونه ما بود و عملا ما جایی نتونستیم بریم فقط مهدی کوچولو همسایه بالایی اومدن خونه ما و عموی مامانی (عمواحمد و خانوادش)

روز چهارم عید

روز شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها بود با خاله مامانی رفتیم خونه پسر دایی مامانی مراسم بود ناهار اونجا بودیم و برگشتیم....

روز پنجم عید

خاله مامانی بعدازظهر رفت عموی مامانی (عمومسعود و خانواده اش) اومدن اینجا و بعدش ما هم راهی خونه عموی مامانی (عمواحمد و بعد عمومنصور) شدیم و دیروقت بود اومدیم خونه ...

روز ششم عید

رفتیم خونه عمومحمدامیرعباس و بعد هم خاله بابایی(خاله زهرا) بعد هم موقع رسوندن مامان بابایی خونشون رفتیم اونجا شام خوردیم و اومدیم خونه ...

روز هفتم عید

از صبح خونه بودیم شب شام مامان جون و باباجون و دایی جون و خاله جون و شوهرخاله و دخترخاله ماهنوش اینجا بودن و داداشی ...

روز هشتم عید

مامان بابایی شب همه رو دعوت کرده بود شام رفتیم اونجا ... وای دیوانه شدم از اینهمه مهمون بازی حسابی خسته و درب و داغون هستم.

روز نهم عید

میخواستیم بریم خونه خاله نسرین و خاله مریم که نبودن رفتیم خونه خاله مهناز به رئیس بابایی و عمومجتبی هم زنگ زدیم بریم نبودن رفتیم خونه دوست مامانی خاله زهرا و برگشتیم خونه...

روز دهم عید

امروز از صبح خونه بودیم بعدازظهر یک سر رفتیم بالا خونه مهدی کوچولو دیگه حوصله هیچ جایی رو ندارم فعلا فقط خونه خاله جون امیرعباسی مونده که ان شاالله فردا بریم امروز نشد چون نبودن ....

کی این مهمون بازیها تموم میشه هم من هم بابایی هم امیرعباسی خسته شدیم اخه ما عادت نداریم من و امیرعباس که همش تنها هستیم و وقتی هم قرار باشه جایی بریم میریم بیرون میگردیم...

بابایی حسابی کلافه شده پارسال که امیرعباسی توی دل مامانی بود کلی بیرون رفتیم سه تایی پارک و گردش و تفریح امسال افسرده شدیم از مهمون بازی ... حوصلمون حسابی سر رفته و تعطیلات هم داره تمام میشه ....

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)