سیدامیرعباسسیدامیرعباس، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

سیدامیرعباس مامان

94.02.26

1394/2/26 11:40
123 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دوستان عزیز عیدمبعث برهمگی مبارک

اتفاقات جدید:

امیرعباس چند روزیه سخت مشغوله تمرین برای ایستادن هست و تا جائیکه بتونه باسن خودش رو بالا میبره و پاهاش رو باز میکنه تا بتونه تعادل خودش رو حفظ کنه و بایسته و یکبار موفق شده... تقریبا دستش رو به همه جا میگیره برای ایستادن چه در و دیوار چه مبل و صندلی و میز و هرچیز دیگه.

دیشب دو بار ایستاد و دستهاش رو رها کرد ... با ماشاالله ماشالله گفتن من و بابایی حسابی به شوق اومده بود که تا جاییکه میتونه بایسته اما خوب زیاد پاهاش قدرت نداشت.

تقریبا این کار هرشبش هست که قبل از خواب سبد اسباب بازیهاش رو اول چپه کن بعد بخوابه ...

دیگه تقریبا هرموقع باهام کاری داشته باشه میگه مامان ... ماما....ماما.... و گاهی اوقات هم جیغ های جانانه میزنه ...

بیقراری های شبهاش کماکان ادامه داره و لثه های بالاییش حسابی متورم شده و یکی از دندونهاش تقریبا معلوم شده و همین باعث شده چند روزه درست غذا نمیخوره و همش بهانه گیری میکنه...

پنجشنبه ساعت دوازده شب بردیمش بیرون با سه چرخه ای که خاله جونش براش خریده بود کلی کیف کرد هوا  حسابی خنک بود و کوچه و خیابون هم خلوت اما بخاطر باد و بارون مجبور شدیم برگردیم خونه و متاسفانه علیرغم گردش و تفریح باز هم امیرعباس نزدیکها ساعت دو با گریه خوابید...

دوشنبه بردیمش پیش دکتر ترکمن ...راستش منکه میگم این دکترها (دور از جون اونهایی که خوب بلدن) بقیه بیشتر پول وشمردن پول رو خوب بلدن... دکترش میگه بیقراریهاش مال الرژی هست ببین به چی حساسیت داره بهش نده ... اینکه پشت گردنش رو میخارونه ... صورتش رو ... سینه اش رو ...

اما به نظر من همش بخاطر دندونهاشه ...

اما چند شب پیش براش ماکارانی درست کرده بودم البته با رشته فرنگی تقریبا نمیتونست درست نفس بکشه... خیلی ترسیدم ... حتی قطره هم براش ریختم نفسش گرفته بود و از شدت تنگی نفس چشمهاش میزد بیرون ... فهمیدم مال گوجه فرنگی بوده که باهاش ماکارانی براش درست کردم...

خودمم وقتی امیرعباس رو باردار بودم وقتی لیموترش و گوجه میخوردم نفسم میگرفت و انگار نفس توی سینه ام حبس شده بود...

خلاصه بد شرایطی داریم ... فعلا گوجه فرنگی و ماست رو حذف کردم چون این دو تا رو مطمئن شدم اما بیسکویت مادر رو هنوز شک دارم... خدا کنه به این الرژی نداشته باشه چون عملا چند روزه صبح به جز بیسکویت چیزی نمیخوره... نه فرنی میخوره ... نه تخم مرغ ... فقط بعضی روزها لعاب برنج رو خوب میخوره خیلی دوست داره ... سوپ رو هم کمابیش میخوره البته اگر با اب گوشت نباشه خیلی میونه ای باهاش نداره... بیشتر براش با مرغ و پامرغ درست میکنم خیلی دوست داره...

جدیدا موهاش داره روشن میشه تقریبا بیشتر موهاش داره طلایی میشه و پشت موهاش فر خورده ....

چشمهاش روشن تر شده و شبها مثل پیشی ها برق میزنه ...

دندون بالاییش دربیاد حتما حسابی بانمک میشه ...

خلاصه که امیرعباسی حسابی منو درگیر کرده ... از صبح که بیدار میشه تا وقتی بخوابه تقریبا منو مجبور میکنه صدبار دنبالش برم تو اشپزخانه و اتاق و ... خلاصه همش دنبالش باشم که خرابکاری به بار نیاره ...

هزارماشالله خیلی باهوشه ... دیده میز رو کثیف میکنه دستمال میزنم دستمال رو از من میگیره و میز و تمیز میکنه ... یا اینکه با جارودستی که مجبور کرد براش بخرم فرش رو جارو میکنه مثل من ... بعضی وقتها اسباب بازیهاش رو هم جمع میکنه و ده ثانیه بعد دوباره میریزه به هم ...

پنجشنبه با بچه های گروه ختم قران قرار داشتیم رفتیم حرم حضرت عبدالعظیم زیارت خوش گذشت امیرعباس هم کلی بازی کرد و شیطونی با بچه های هم سن وسال خودش و بزرگتر ...

خیلی بچه هارو دوست داره اما بیشتر بچه ها اذیتش میکنن و اسباب بازیهاش رو ازش میگیرن ... هیچی نمیگه معمولا اما بعضی وقتها دست به دامن من میشه و غر میزنه....

جدیدا یاد گرفته دنبال باباش گریه کنه ... اخه چند بار با باباش رفته بیرون خرید حالا فهمیده و دوست داره باهاش بره ... خودم که بیچاره ام تا روسری رو سرم می بینه گریه میکنه که بیاد ...

بیرون رفتن رو دوست داره اما مثل خودمه زود خسته میشه و دوست داره برگرده خونه ... ظاهرا خونه خودمون راحت تره ... بازی میکنه ... میخوابه تو تاریکی و سکوت و ارامش ...

خدا ان شاءالله همه کوچولوها رو حفظ کنه امیرعباسی مارو هم حفظ کنه ... انقدر که تو چشمه همش میترسم میبرمش بیرون ... بخصوص جاهایی که خیلی شلوغه همش توجه ها بهشه و بخاطر چشمهاش خیلی بهش توجه میکنن و این منو خیلی میترسونه ...

خدایا خودت همه کوچولوها رو حفظ کن از چشم نظر و همه ی بلاها بخصوص نی نی های قشنگی توی این سایت رو ... آمین یا رب العالمین....


 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)