سیدامیرعباسسیدامیرعباس، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

سیدامیرعباس مامان

94.03.18

1394/3/18 18:53
125 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

نمیدونم اخرین باری که نوشتم کی بوده؟؟؟؟

راستش امیرعباس دیگه وقتی برای نفس کشیدن هم نمیگذاره چه برسه به نوشتن...

ماشاالله انقدر بازیگوش و شیطون شده که خوابیدنش هم با گریه و داد و بیداده ...

جدیدا داره همه سعیش رو میکنه که بایسته ولی هنوز کاملا موفق نشده گاهی اوقات ناخوداگاه دستش رو ول میکنه اما نه زیاد ...

تا میاد یه ذره وزن بگیره یه دندون دیگه شروع میشه و دوباره بی اشتهایی و بی خوابی و بیقراری...

تقریبا چهار تا لثه های دندونهای بالاییش متورم شده نمیدونم کدوم میخواد در بیاد ...

با اینکه بهش از غذای سفره خودمون هم میدم اما از اونجایی که حسابی شیطونی میکنه بیشتر اوقات غذاش رو قبل از غذای خودمون میدم تا کمتر اذیت کنه...

دیگه فرنی نمیخوره ... صبحانه یه روز لعاب برنج میدم که جدیدا دیدم رفلاکسش خوب شده ظاهرا بادام هم میریزم براش یه روز هم تخم مرغ و یه روز هم نون و کره و مربا یا پنیر ... البته کم میخوره گاهی اوقات هم مثل امروز بیشتر بیسکویت خورد...

جدیدا بستنی خور شده و این خیلی خوبه چون شیر نمیخوره لااقل جای شیر رو بگیره ...

کره هم به غذاهاش اضافه میکنم و اذیتش نمیکنه خداروشکر ...

اما کماکان غذا بهش بیشتر سوپ میدم و پوره ... پوره خیلی دوست داره یه خورده کدوی سبز و یه خورده سیب زمینی و یه خورده هویج و یه کم گوشت چرخ کرده وقتی پخت کره یا روغن مایع و اب لیمو یا لیمو ترش خیلی دوست داره ... سوپ هم میخوره اما با برنج خیلی میونه نداره...

دیروز بهش کله گنجشکی دادم یه روز هم بهش عدسی دادم ....

سخت میخوره اما میخوره الحمدالله...

خیلی ماشالله بازیگوش شده ... هرچی بردمش مولودی که دست زدن یاد بگیره فایده ای نداشت...

اما خدا پدر و مادر اقای جوان رو بیامرزه به واسطه این خندوانه هرشب کلی دست میزنه و جالبه مثل خود رامبد جوان دست میزنه یعنی دستهاش رو تا جایی که میتونه باز میکنه و دست میزنه قشنگ به اون نگاه میکنه کلی از دستش میخندیم...

روزهای سخت و شیرین بزرگ شدن امیرعباس داره مثل باد میگذره...

یکسال شد که سرکار نمیرم.... پارسال از بعد رحلت امام دیگه نرفتم سرکار و مرخصی شروع شد تا حالا که دیگه همیشگی شد ....

پارسال این روزها خیلی سخت میگذشت ... یه سری درگیری با خانواده خودم داشتم یه سری با بابای امیرعباس ... حال عمومی خودم هم خوب نبود ... دربدری و اوارگی توی بیمارستان میلاد هر دوشنبه خلاصه خیلی سخت گذشت اما گذشت ...

و امروز یکسال از اون روزهای سخت گذشته ... امیرعباس بزرگ شده ... پارسال این روزها توی شکم من جوری لنگ و لگد میزد که احساس میکردم پاهاش توی گلوی منه و امروز همه شاهد اون شیطنت هایی که فقط من درکش میکردم هستند...

بگذریم...

پسندها (1)

نظرات (0)