سیدامیرعباسسیدامیرعباس، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره

سیدامیرعباس مامان

95.10.14

1395/10/14 17:37
315 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

خیلی وقته که ننوشتم

اون ماه 25 جشن عیدالزهرا داشتم. حسابی سرم شلوغ بود یک هفته تمام درگیر کارها بودم و نسرین جون دوستم مثل همیشه زحمت زیادی برام کشید.

الحمدالله جشن به خوبی برگزار شد. امیرعباس حسابی شاد و شنگول بود همه دوستهای مامانش که میشناخت اومده بودن و اون حسابی خوشحال بود.

اما متاسفانه شب بعد از مراسم بعد مدتها دوباره با بابایی امیرعباس جر و بحثم شد ... بماند...

 

متاسفانه 5 دی ماه دایی من عبدالله فوت شد .. مدتها بود که بیمارستان بستری بود و بالاخره قسمت اینطوری بود که از دنیا برن... یک هفته ای هم درگیر مراسم دایی بودیم.

 

توی این یک هفته امیرعباس کلی با بچه ها بازی کرد و شیطنت کرد و حسابی بهش خوش گذشت و کلی چیز یاد گرفت از بچه ها...

توی این یکماه گذشته تقریبا اکثر حرفهایی که میزنم تکرار میکنه و خیلی کلمه یاد گرفته اما هنوز تو جمله ساختن مشکل داره مثلا میگه

 

این دوست نه ....... یعنی این چیزی که دارم بهش میدم رو دوست نداره حالا یا خوردنی یا هرچیز دیگه

مثلا نی نی دوست نه ... یعنی نی نی با من دوست نیست

رنگهارو میگه ... ابی ... سبز.... زرد ... طوسی ... اما با قرمز بدجوری مشکل داره هرچی میگم نمیگه

نمیدونم چرا فعل هارو بهتر از اسم ها بلده مثلا

نیست  .... رفت ... نداره .... نبود .... اینجاست ... اونجاست ... هست ... 

حیونهایی که میگه ... شیر ... ببر.... بع بعی ... اهو ... میمون.... شتر.... گاو.... جوجو ... قوقولی و ... میگه اما هرچی میگم بگو فیل نمیگه ....

یاد گرفته تلفن که جواب نمیدم میگه قطع قطع .....

یا یاد گرفته میگه قهر ... میگم چرا با باباجون حرف نمیزنی میگه .... قهر قهر ... البته نمیدونم چرا قهر...

میوه هایی که میگه سیب .... موز ... ناناس ... خیار... هنه ..هندونه منظورشه ... لیمو ... 

دندون هاش همون 18 تا فعلا مونده

خداروشکر دیگه کمتر به من گیر میده در مورد شیر ...اما بعضی اوقات یه دفعه هوس میکنه میگه چوچولو.... منظورش اینه که کم میخورم قول میدم ... و البته که همین هم هست دوتا مک میزنه و میره نمیدونم چه تاثیری داره اما خیلی خوشحالش میکنه

از اخرین باری که با باباش رفته حمام چند ماه میگذره چون موهاش رو کوتاه کرد و گریه کرد دیگه باهاش قاطی کرده و حمام نمیره و دیشب سعی کردم اشتی کنن مثلا رفتم حمام شستم امیرعباس و اومدم بیرون گفتم باباش بره باهاش بازی کنه تازه اشتی کرده بودن که دنبال دنبال کردن داشتم حمام رو میشستم دوید اومد مثلا پیش من که خورد توی حمام زمین و داغون شد ... باباش میومد طرفش داد میزد ... خلاصه دوباره قاطی کردن با هم ...

نمیدونم چرا پیش باباش نمیمونه درست و حسابی همش بهانه میگیره ... فکر میکردم از شیر بگیرمش بهتر میشه اما انگار وابستگیش به من بدتر شده 

قبلا ها نمیگذاشتم پیش باباش وقتی خواب بود چون بیدار میشد گریه میکرد و شیر میخواست حالا بیدار میشه گریه میکنه مامانی مامانی .. اعصاب باباش رو میریزه به هم ...

متاسفانه چون پیش هیچ کسی تا حالا نمونده خیلی به خودم وابسته شده و این بدجوری داره منو اذیت میکنه

توی چند هفته گذشته همش درگیر ازمایشگاه و سونوگرافی و دکتر و دوا بودم و همه جا با خودم بردمش و حسابی اذیتم کرده اما چاره ای ندارم.

خلاصه میگذره

اما سخت میگذره

متاسفانه توی این چند هفته گذشته چند تا اتفاق بد برای خانواده ما افتاده

اول رفتن زن برادرم برای دومین بار و شاید اخرین بار و خراب شدن زندگی برادرم

دوم فوت داییم توی این شرایط که چند برابر مادرم رو به هم ریخته و داغون کرده

سوم پسر دوستم مهناز همش بیست و سه سالشه چند روزه درگیر بیمارستان شده ظاهرا توی دو روز دوبار سکته ناقص کرده و اوضاع خطرناکی داره متاسفانه خیلی فکرم مشغول شرایط اونه ... 

خودمم حسابی از نظر جسمی و روحی داغونم هرچی هم دکتر میرم فقط پول خرج میکنم میگن هیچی نیست نمیدونم پس این همه درد مال چیه ... میگن عصبیه اما داروهای اعصاب هم اثری نداره ... بگذریم.

فعلا

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)