سیدامیرعباسسیدامیرعباس، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره

سیدامیرعباس مامان

خاطرات امیرعباس

1396/6/7 16:58
163 بازدید
اشتراک گذاری
امیرعباس خیلی عصبی شده... البته خودمم همینطور... اون منو دیوونه کرده من اونو... خیلی خسته میشم همش میخواد باهاش بازی کنم و هیچ کاری نکنم... موبایل بگیرم دستم همش میگه خاموش کن دیدی چشم من درد گرفت... بافتنی میبافم کاموام رو میگیره باز میکنه دور تا دور خونه میپیچه... کتاب بخونم چیزی بنویسم باید یکی بدم بهش تا بنویسه و پاره کنه... کاردستی درست کنیم فقط میشینه قیچی میکنه... اخرشم با هم قاطی میکنیم...
خلاصه بساطی داریم... منم کلافه میشم دعواش میکنم.... از طرفی کارتن نگاه میکنه هر کارتن رو حداقل 20 بار تا داد منو دربیاره... نمیذاره چیزی ببینم
کم میخوابه.. زیاد شیطنت میکنه... منم دیگه اعصابم داغونه بسکی همش تو خونه هستم... بیرون نمیاد حوصله شلوغی و گرما نداره... بریم خونه کسی بچه باشه مشکلی نیست تازه اگر باهاش بسازه... نباشه همش میگه بریم خونه... عاشق خونه ست نمیدونم چرا..... چون راحته؟؟؟
البته از گرما هم فراریه برای همین تمایلی به بیرون اومدن نداره.... هشت و نه صبح بیدار میشه تا 10... 11 شب خیلی وقتها مثل دیشب تازه. 12 با گریه میخوابه الان خوابوندمش رفته بودیم بیمه خسته شده بود البته با گریه
رفتم مهد براش پرسیدم هزینه ش زیاده اینم بیا و نیا داره یه روز میگه بریم یه روز دیگه نه.. نمیدونم چی کار کنم سخته پول بدم و نره
اینم از امیرعباس
کلمات گنده گنده زیاد میگه اما هنوز درست جمله نمیسازه
خوش میگذره.... خوبی چه خبر.. کجا بودی مشهد... کاری.. یعنی سرکاری... من دوست دارم عزیزم... بغل بده... تقصیر تو بود...

پسندها (1)

نظرات (0)