سیدامیرعباسسیدامیرعباس، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره

سیدامیرعباس مامان

96.11.23

1396/11/23 13:32
208 بازدید
اشتراک گذاری

سلام بعد از مدت زیاد

مدتها کامپیوتر و اینترنت مشکل داشت یه مدتی هم خودم گرفتار و بی حوصله بودم خلاصه امروز اومدم که بنویسم.

 

اومدن دایی جون از امریکا

یکماهی دایی جونم اینجا بود بعد از 32 سال از امریکا اومده بود باورم نمیشد همون دایی مهربونی بود که رفته بود یعنی اینهمه سال و اینهمه فاصله نه تنها اونو عوض نکرده بود که مهربون تر هم شده بود.. این مدت که داییم اینجا بود حسابی خوشحال و سرحال بودم با خودش چنان نشاط و شادی اورده بود که قابل وصف نیست.. سعی کردیم که توی این مدتی که اینجاست بهش خوش بگذره ... هرجند الودگی هوا و زلزله و شلوغی های مملکت خیلی نگذاشت اما خوب سعی خودمون رو کردیم.. اما مطمئن هستم دایی جونم بیشتر از ما موقع رفتن پریشون بود ما فقط دلتنگ بودیم اما اون با یه کوله بار غصه و فکر و خیال رفت... زندگی های ساده و پر از مشکلات ما بدجوری بهمش ریخته بود و البته که اینو با نامه ای که موقع رفتن به ماها داد بیشتر نشون داد وقتی به بهانه نوشتن نامه و قدردانی کردن از ما برای ماها پول گذاشته بود. دایی جون مهربونم همه مارو غافلگیر کرد با محبت هاش ...

خیلی دلم میخواست باهاش حرف بزنم اما زمان موندنش کم بود و خیلی هارو باید میدید و نشد و البته که خودمم ترجیح دادم غمهام رو برای خودم نگهدارم و بگذارم دایی جونم با همون چیزی که میبینه و باور کرده بره نه اونی که واقعیت داره و البته که دونستن واقعیت زندگی من چیزی رو عوض نمیکرد جز اینکه غصه دایی جونم رو زیادتر میکرد.

هنوز  20 روز نیست رفته ولی انگار چند ماهه که رفته و خدا میدونه بازم میبینیمش یا نه .... قطعا این دایی جون هست که باید بیاد چون هیچ کدوم از ما امکانش رو نداریم برای رفتن و دیدنش تا خدا چی بخواد.

 

بعد از رفتن دایی و مریضی بابا

دو هفته ای هست که بابام مریض شده دوباره دوباره حالش بد شد دوباره قلبش گرفت. اخه بابام یه مشکل قلبی مادرزادی داره که قطعا نمیشه براش کاری کرد جز کنترل کردنش . بطن چپش ضخامتش زیاد و همین باعث بالا و پایین شدن فشارخون بابا میشه دفعه قبل که سکته خفیف کرده بود الحمدالله این دفعه سکته نبود اما باز حالش بد شده بود خلاصه که هنوز مامان روبراه نشده بابا هم ...

وقتی پدر و مادرها پیر میشن و مریضی ها گریبانگیرشون میشه غم و غصه دلهامون بیشتر میشه ....

 

روزهای تلخ حال من

همه سعیم رو میکنم که اروم باشم صبور باشم با امیرعباس مدارا کنم و کنار بیام اما نمیشه هیچ طوری نمیشه توی چند تا کانال رفتم عضو شدم مطالبش رو میخونم کمی اروم میشم و صبور اما خیلی دوام نداره فکر کنم امیرعباس هم باید این کانال هارو بخونه ظاهرا باید دو طرفه باشه .

خیلی منو عصبی کرده میدونم از خیلی از بچه ها بهتره اما به نسبت اعصاب و روان من خیلی اذیتم میکنه .

صبح که از خواب بیدار میشه حداقل باید یکساعت توی رختخواب باشه بازی کنه و غلت بزنه تا تازه تصمیم بگیره بلند بشه.

وقتی بلند شد باید یکساعت باهاش کل کل کنم تا بره دستشویی و دست و صورتش رو بشوره 

تازه وقتی موفق شدم و رفت نمیذاره صورتش رو بشوره گریه میکنه نمیذاره موهاش رو شونه کنم مسواک نمیزنه 

خلاصه از سر صبح شروع میشه .

چند وقته که همش مریضه چند بار دکتر بردمش اما خیلی روبراه نمیشه خودش رو نگه میداره دستشویی نره ... شکمش کار نمیکنه یا همش خودش رو نگه میداره صدبار میره روی مبل میخوابه پاهاش رو میکوبه روی مبل اما دستشویی نمیره ... وقتی پاهاش رو میکوبه روی مبل انگار داره توی مغز من میکوبه .

کلافم کرده اعصابم رو داغون کرده ...اصلا با هیچ چیزی و با هیچ زبونی راه نمیاد.... انقدر میگم قربون صدقه میره و ناز و نوازش میکنه جواب نمیده انگار نه انگار اخرش مجبور میشم داد بزنم و دعواش کنم.

نه از خونه بیرون میره نه با کسی کنار میاد شدم یه زندانی 

فقط در خونه روم بازه .... نه جایی میرم نه کسی رو میبینم نه با کسی حرف میزنم زندگیم شده یه چهاردیواری با یه بچه که اصلا با هیچی راه نمیاد... باهاش توپ بازی میکنم چون دستشویی نمیره درست بازی نمیکنه همش میره روی مبل میخوابه... میگم کاردستی درست کنیم یا نمیاد یا بیاد همه رو خراب میکنه و پاره میکنه ... میگم نقاشی کنیم میگه دوست ندارم خستم تو نقاشی کن... فقط کارتون ....

اونم اگه راه بیاد و ببینه خلاصه دیوانم کرده به معنای واقعی...

اخرش کلافه میشم میشینم پای گوشیم داد میزنه موهام رو میکشه دستهام رو میکشه 

میرم سراغ بافتنی انقدر از سر و کولم بالا میره تا دادم رو در بیاره 

خلاصه اسیرم کرده ... بابای عزیزش هم اصلا براش هیچ اهمیتی نداره چی داره سر من میاد فقط براش این مهمه که امیرعباس اذیت نشه ...گریه نکنه ...

از وقتی میاد خونه عملا همون دوزار حرف شنوی رو هم امیرعباس نداره .... عملا هرچی میگم نمیدم و یا نمیکنم میگه بابا میده بابا میکنه و پدر عزیزش هم با خنده میگه اره ...

بگذریم ....

این روزها خیلی سخت و تلخ میگذره .....

 

پسندها (1)

نظرات (0)