سیدامیرعباسسیدامیرعباس، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره

سیدامیرعباس مامان

93.02.16

1393/2/16 8:3
70 بازدید
اشتراک گذاری
فرشته ی کوچولوی م

سلام پسر قشنگم

از روز پنجشنبه که خیلی کار کردم حالم زیاد خوب نیست. هم تورو خیلی خسته کردم هم خودم خیلی داغون

شدم. امیدوارم منو ببخشی قشنگم

دیروز دوشنبه رفتیم صبح با بابامحمدرضا بیمارستان میلاد. ساعت شش و نیم اونجا بودیم. وقت دکتر غدد داشتم.

که آزمایش قندم رو نشون بدم ببینم چی میگن؟

آقای دکتردهناد گفتن که باید دو هفته رژیم بگیرم اگه قندم اومد پائین که هیچ اگر نه احتمالا باید انسولین بزنم.

امیدوارم مشکلی برای تو پیش نیومده باشه و نیاد بقیه چیزها درست میشه انشاالله.

گرسنه بودیم. با بابایی رفتیم کیک و آب میوه خریدیم توی محوطه بیمارستان نشستیم و خوردیم تا ساعت ۱۲

بشه و بریم پیش خانم دکتر همایونفر برای چک آپ هفتگی

ساعت دوازده و نیم تازه پذیرش شدیم و تازه فهمیدم باید سه جلسه کلاس اجباری آموزش شیردهی و

مراقبتهای بارداری برم. بابایی حسابی خسته و کلافه بود اما دلش نمیومد منو تنها بذاره. بخصوص که از ساعت

۱۲ باید میرفتم قسمتی که فقط خانمها بودن و بابایی کلا تنها بود.

کلاس ساعت ۱ بود تا ۵/۲ وقتی تموم شد و رفتم پیش دکتر همایونفر دیدم واویلا چقدر شلوغه. دفعه قبل

خانمهای باردار رو اول میدیدن بعد بقیه مریضهارو اما ظاهرا تو این زمانی که کلاس بودیم این کارو انجام داده بودن

و حالا باید تو نوبت می ایستادیم. گرسنه و تشنه و خسته و عصبی ... خلاصه پدر من و تو و بابایی دیروز دراومد.

موقع برگشت یکی از مامان هارو تا رسالت رسوندیم. اونم نی نی شون پسر بود و گفت که میخواد اسمش رو

امیرعباس بگذاره. برامون جالب بود.

خلاصه که تا رسیدیم خونه ساعت ۶ بود. منکه پخش شدم روی تخت و از حال رفتم. بابایی بنده خدا علیرغم همه

خستگیهاش غذارو گرم کرد و آورد با هم خوردیم. بعدشم خوابیدم یا بهتره بگم از هوش رفتم.

خلاصه که روز سختی بود اما گذشت. باز خداروشکر داداشی دیروز نگهبان بود و نیومد وگرنه با اون خستگی

مطمئنا نمیتونستم براش غذا درست کنم و بهش برسم.

قشنگم. دیروز باز صدای قلب کوچولوت رو شنیدم. یه جورهایی تکون میخوردی که دیگه بابایی دیروز از روی لباسم

میتونست حرکات تورو ببینه. کلی ذوق میکنه. میگه من میدونم امیرعباس بابایی میشه. منم گفتم خوب معلومه ا

ینطوری که تو بچه هارو لوس میکنی حتما هم همینطوره.

بهش گفتم روزی رو می بینم که دعواش کنم و بگه ... به بابایی میگم دعوام کردی... خندیدیم...

سلامتی تو بزرگترین آرزوی من و باباییه در حال حاضر و موفقیت داداشی ... تو که از همه ما پاک تری برای همه

ما دعا کن.

راستی دیشب سالگرد ازدواج باباجون و ماماجون بود. گفت بریم اونجا اما حالم بدتر از اونی بود که بتونم برم. کلی

توی خونه راه رفتم شاید تو آروم بشی بدجوری گوله شده بودی نمیدونم از خستگی بود یا سردت شده بود.

دوست دارم گلم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)