سیدامیرعباسسیدامیرعباس، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره

سیدامیرعباس مامان

93.03.09

1393/3/9 12:46
116 بازدید
اشتراک گذاری
سلام پسر قشنگم

امروز جمعه است.

روز سه شنبه عیدسعیدمبعث بود . رفتم صبح خونه خاله نسرین برای کارهای جشن نیمه شعبان کار داشتیم.

ساعت 2 گذشته بود اومدیم خونه تا شب هم خونه بودیم.

چهارشنبه هرکاری کردم نتونستم برم سرکار حالم خیلی بد بود تمام تنم درد میکرد و دل درد هم که چند هفته

هست حسابی داره اذیتم میکنه که فکر میکنم بیشتر برای روده هام باشه که از قبل مشکل داشته و حالا

بیشتر هم شده و تو داری توپولوی تر میشی و بیشتر بهش فشار میاری.البته نمیخواستم بگم تقصیر توست مادر

شدن تحمل زیادی میخواد. یه مقدار سبزی پاک کرده بودم. اون هفته هم کمی کار داشتم آخه وقتی انشاالله

به دنیا بیای دستم بسته میشه و خیلی کارهارو دیگه نمیتونم انجام بدم. اون هفته هم لوبیا گرفتم ، کدو و

بادنجان و کرفس تازه کلی هم به یکی ازدوستهام گفتم برام سبزی بگیره پاک کنه. این هفته هم اسفناج

گرفتم. خلاصه فکر کنم خودم رو خسته کرده بودم و بیشتر تورو خسته کرده بودم چون برخلاف همیشه زیاد

تکون نمیخوردی و شب هم تا صبح تقریبا اصلا تکون نخوردی دلم شور افتاده بود تا ساعت 11 صبر کردم بالاخره

به بابایی خبر دادم و راهی درمانگاه شدم که البته درمانگاه نزدیک خونمون دکتر و سونوگرافی اون ساعت

نداشت. مجبور شدم برم بیمارستانی که نزدیک خونمون هست. برام سونوگرافی نوشت و تا نوبتم بشه بابایی

هم رسید.

به دکتر گفتم چرا اومدم اول صدای قلب کوچولوت رو چک کرد که تاپ تاپ میزد فداش بشم خیالم کلی راحت

شد اما برای تکون خوردن هات دکتر میگفت : اینکه انقدر تکون میخوره نمیذاره من کارم رو بکنم؟

انقدر شیطونی کردی که دکتر مجبور شد چند بار مامانی و چک کنه خلاصه که گفت تو خوب و روبراهی خیالم

راحت شد الحمدالله.

بعدازظهر یکدفعه به دلم افتاد بریم قم ... راستش بابایی هم خیلی وقت بود دلش میخواست اما بخاطر شرایط

مامانی چیزی نمیگفت و خدا خواست و خانم فاطمه معصومه سلام الله هم طلبید و ساعت نزدیک 6 بعد ازانجام

کارهای خونه بصورت ضربتی راهی شدیم.

ساعت حدود هشت و نیم رسیدیم اما به نماز عشاء رسیدیم. زیارت کردیم و راهی جمکران شدیم.

دل مامانی خیلی پر بود ... بماند ...

جمکران هم تا ساعت 12 بودیم و راهی خونه شدیم و نزدیک های 2 خونه بودیم. خیلی خوب بود. دلم خیلی

تنگ شده بود. خداروشکر سلامت رفتیم و برگشتیم اما تو حسابی اذیت شده بودی نذاشتی مامانی تا صبح

درست بخوابه و نزدیکای ساعت 7 صبح از گرسنگی بلندم کردی.

پسر کوچولوی قشنگم

دوست دارم در حال حاضر من و تو و بابایی هیچ کسی رو دیگه نداریم البته باباجونی مهربون دورادور هوای مارو

داره اما بهرحال خیلی تنها شدیم. بماند ...

داره دعای مسجد کوفه امیرالمومنین از تلویزیون پخش میشه با صدای گرم حاج اقا سماواتی انشاالله خدا به حق این ماه عزیز (امروز اول شعبان هست) و به حق مولودین مطهر و پاک این ماه عزیز آقای مهربونمون رو برسونه که مرهم همه دردهاست و همدم همه ادمهای تنها ...

آمین یا رب العالمین

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)