سیدامیرعباسسیدامیرعباس، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

سیدامیرعباس مامان

93.03.13

1393/3/13 14:58
190 بازدید
اشتراک گذاری
سلام پسر قشنگمدیروز طبق معمول دوشنبه ها برای چک آپ صبح با بابامحمدرضا رفتیم بیمارستان میلاد. شماره دکتر غدد گرفتیم و بابایی رفت سرکار و من موندم تا نوبتم بشه. خداروشکر دکتر دهناد گفتن که نیازی به زدن انسولین نیست و فعلا میتونم فقط با رژیم غذایی قندم رو کنترل کنم.بعد رفتم بالا از 12 تا نزدیکهای 1 تو نوبت برای دکتر همایونفر بودم. بعدم جلسه آخر کلاس شیردهی رو رفتم.بعدم پیش دکتر همایونفر. خانم دکتر هم گفتن که قندم رو کنترل کنم. اما باید از هفته دیگه هرهفته بیام و هرهفته باید ضربان قلب کوچولوی تو و خودت توسط سونوگرافی کنترل بشی.رفتم سونوگرافی تا ساعت 6 هم اونجا بودیم. پوست من و بابایی کنده شده بود. از خستگی داشتم میمیردم. پاهام جوری ورم کرده بود که داشت توی کفشهام میترکید. حتی فرصت نداشتیم بریم یه چیزی بخوریم فقط با خوراکیهای مختصری که آورده بودم سرگرم بودیم.بعدم بخاطر بادو طوفان دستگاهها قطع شده بود و مجبور شدیم بریم اورژانس اصلی خود بیمارستان خودش یه مسافرت بود از این سالن تا اون سالن. با کلی دردسر قبول کردن اما گفتن که باید بریم 8 شب بیایم بعد از خوردن شام.اما کدوم شام ... مگه میشد بریم و برگردیم بابایی توی بوفه بیمارستان یک دونه ساندویچ پیدا کرد و با هم خوردیم با دوغ البته چایی هم خوردیم تا ساعت 7 شد. اما دو نفر قبل از من بودن دیگه تا نوبت من بشه ساعت 8 شده بود. خانم دکتر گفت باید وقتی حرکت میکنی دکمه ای رو فشار بدم منم سه بار فشار دادم اما فقط تو بدون .... راستش اصلا بخاطر تکونهای تو نبود خوابم برده بود و هربار که پریدم اون دکمه زده شده ...بعدم راهی خونه شدیم و جنازه های هردومون 5/9 شب رسید خونه.بابایی راه افتاد رفت هیات عمومجتبی مراسم تولد حضرت ابالفضل و حضرت سجاد علیهماالسلام بود. منم یه دوش گرفتم و غذارو روبراه کردم و نماز خوندم رفتم روی تخت دراز کشیدم فیلم ببینم خوابم برده بود تا 12 گذشته بود بابایی اومد شام خوردیم.مثل بچه های کوچولو که هم حالشون بده هم خوابشون میاد هم گرسنه هستن بودم.شام خوردم و رختخواب انداختم و کلی ناله کردم و خوابیدم. خلاصه یکی از روزهای فوق العاده شلوغ و پردردسر بود. بابایی میگفت حالا که تا اینجا اومدیم اینهمه صبر کردیم امیرعباس رو دربیاریم دست خالی نریم خونه ... فکر کنم طاقتش دیگه تموم شده نه بخاطر خستگی ها... دلتنگ زودتر دیدن توست. چند شب پیش به مامانی میگفت یعنی چه شکلیه؟ و من هم جوابی نداشتم بدم و فقط خندیدم...هرشکلی که باشی عشق مامانی و بابایی هستی و لطف خدای مهربون و رحمت و برکتی که اون به ما ارزونی کرده.نمیدونم کی قراره به دنیا بیای همه میگن زودتر از موقع میای من فقط به سلامتی تو فکر میکنم عزیزم این روزهای سخت بالاخره تموم میشه و دیدار روی قشنگ تو خستگی رو از تن مامانی و بابایی در میاره.خوشگلم دوست دارم منتظر دیدارت هستیم...به خدا میسپارمت
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)