سیدامیرعباسسیدامیرعباس، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره

سیدامیرعباس مامان

تولد امیرعباس ................

1393/4/8 14:26
121 بازدید
اشتراک گذاری
سلام پسر قشنگم

روز جهارشنبه از صبح حالم خوب نبود و درد داشتم شب حالم بدتر هم شد یعنی تا صبح همش درد داشتم. ترسیدم زنگ زدم بیمارستان میلاد گفتن بیا حتما ببینیمت... رفتم نوار قلب گرفتن و ... خلاصه گفتن که ساعت 6 دوباره بیا اگر دیر بیای ممکنه توی خونه زایمان کنی و راهی شدیم..

دردهام بیشتر شده بود رسیدیم بیمارستان ... گفتن برو پیاده روی کن ساعت یکربع به هشت بیا تا بستری بشی... تازه فهمیدم نه انگار قضیه جدی شده و موقعشه ... ترس همه ی وجودم و گرفته بود ... تا یکربع به هشت با بابایی توی راهروهای بیمارستان که خلوت بود راه میرفتم و ساعت یکربع به هشت رفتیم اورژانس و دستور بستری دادن تا کارهامونو بکنیم و بخوایم بریم داخل بخش خاله و شوهر خاله و مامان جونی اومدن ... با صلوات و گریه خلاصه راهی اتاق شدم ...

حدودای ساعت هشت و سی و پنج دقیقه بستری شدم و کم کم درد داشتم. سرم فشار زدن اما دردهام همونطوری بود تا ساعت 10 که دوباره سرم زدن و دردهای شدید شروع شدن و صدای یاابالفضل گفتن های مامانی به هوا رفت ... از ساعت 12 به بعد هم دیگه فقط داد میزدم و خدارو صدا میکردم...

خانم دکتر گفت دیگه وقتشه ساعت حدودای دو و نیم صبح بود ... خیلی دردکشیدم خیلی سخت بود اما خداروشکر به لطف خدا تو صحیح و سالم بدنیا اومدی و چشم مامانی به صورت قشنگت روشن شد...

با بدجنسی تموم میگم که خوشحال بودم که خودم اولین نفری هستم که تولدت رو دیدم و فهمیدم و چهره گل و نازت رو دیدم. عروسک قشنگم ...

منو اوردن تو ریکاوری و تا حدودای چهارو نیم فکر میکنم اونجا بودم بعد تو رو گذاشتن بین دو تا پاهام روی تخت و منو بردن بطرف بخش ... اونجا اولین نفر بابایی من و تورو دید بعدم خاله جونی ...

بابایی داشت از ذوقش غش میکرد اما معلوم بود خیلی نگران مامانی بوده چون توی این مدت زمان کم همش حواسش به من بود تا به تو ... بعدم بیرونش کردن (بیچاره بابایی)...

خاله جونی پیش من موند اما بابایی رو بیرون کردن و نگذاشتن تورو ببینه فقط چند دقیقه خاله جون تونست تورو ببره که ببینتت ... دلش آب شده بود. قرار شد تا فردا صبح بمونم بعد مرخص بشم. بعدازظهر از ساعت یک تا ساعت سه ملاقات بود برای خانمها اما از سه به بعد تا پنج آقایون هم میتونستن بیان. بابایی داشت میترکید دیگه از انتظار همش چسبیده بود به تو میتونستم احساس کنم دلش میخواست اون موقع تنها باشه با تو و حسابی تورو به جونش بچسبونه و ببوستت و گریه کنه اما خوب نشد دیگه چون همه بودن... باباجون مامان جون خاله جون و شوهرش و دخترخاله و دائی جون ... با کلی حال گرفته خداحافظی کرد و رفت...

خاله جون شب پیش ما موند. تو مثل یه عروسک کوچولو بودی ... همه از تو خوششون اومده بود... خاله جون که مثل همیشه همش قربون صدقه ات میرفت ... همش بغلش بودی خیلی برات زحمت کشید انشاالله دخترخاله ماهنوشی مامان شد باید جبران کنیم. دایم سراغ این دکتر و اون دکتر بود که چرا عطسه میکنی چرا گریه میکنی چرا دلت درد میکنه چرا دماغت گرفته خلاصه پدر همه رو در اورده بود...

از خدای مهربونم ممنونم که تورو به من و بابایی و داداشی داد... انشاالله لایق باشم مادر خوبی باشم و سالم و صالح تورو بزرگ کنم هم من هم بابایی.

صبح هم بابایی اومد شناسنامه ات رو گرفت و کارهای ترخیص بیمارستان رو انجام داد و ساعت نزدیکای یک راهی خونه شدیم.

باورم نمیشد انقدر گرمایی باشی تا رسیدیم دم خونه مامان جون انقدر گریه کردی که همه هول شده بودن از گرما... ای شیطون بلا ....

بابایی برات گوسفند گرفته بود و باباجونی زحمتش رو کشیده بود و کارهای دیگه اش رو انجام داده بود.. بعدم با خاله جون راهی خونه شدیم.

خاله جون با خستگی تموم کلی کارهارو انجام داد و غذا برای بابایی و من گذاشت و سحری بابایی رو هم اماده کرد اخه ماه رمضان شده البته بابایی پیشواز رو هم گرفته بود.

شب هم بعد از افطار همه اومدن خونه ما و رفتن ...

.....

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)