سیدامیرعباسسیدامیرعباس، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

سیدامیرعباس مامان

92.10.01

فرشته ی کوچولوی ما امروز صبح مامانی رفت سونوگرافی پایان ماه سوم، امروز تو رو توی دستگاه نگاه میکردم. همش ورجه وروجه میکردی صدای قلب کوچولوت و قشنگت هم شنیدم. الحمدالله دکتر گفتن که خوب هستی و مشکلی نداری اما مامانی هنوز حالش خرابه... زیر دلم حسابی درد گرفته بود و درد داره اما خداروشکر که تو خوب بودی حال روحی مامانی اصلا خوب نیست بگذریم. فقط منتظر هستم تا ماه دیگه انشاالله معلوم بشه دختر گلمی یا پسر گلم... عزیز دلم به خدا میسپارمت برای مامانی دعا کن یادت نره تو سید هستی و از همین الان پیش خدا عزیزتری .... دوست دارم می بوسمت. ۱۲ هفته و ۴ روز ...
6 ارديبهشت 1393

92.09.27

سلام فرشته ی کوچولوی ما امروز مامانی حالش از همیشه بدتره. صبح توی قطار حسابی له شدم کمردرد و پادرد و حالت تهوع داغونم کرده. یک ایستگاه مونده بود برسم تسبیح توی دستم پاره شده بغض کرده بودم. آخه این تسبیح خیلی برام باارزش بود همون تسبیحی بود که توی سفر دوم کربلا همه جا همراهم و توی دستم بود. اومدم بیرون حسابی حالم گرفته بود. از مترو اومدم بیرون شروع کردم به سرفه کردن داشتم خفه میشدم از شدت سرفه دیگه بغض تا بیخ گلوم رو گرفته بود. رسیدم شرکت اشکهام سرازیر شد. کلاس قرآن داشتیم الحمدالله حال و هوام رو کمی بهتر کرد. الان ساعت ۱۱ هست اما هنوز حالم خوب نیست. زیاد سرفه میکنم. خلاصه امروز فکر کنم توام خیلی اذیت شدی. قشنگم خاله ها میگن ۳ ماه ...
6 ارديبهشت 1393

92.09.23

سلام فرشته ی کوچولوی ما سلام قشنگم سلام عزیزم صبحت بخیر گل نازم مامانی هنوزم حالش خیلی بده. دیشب خاله مهنازجون میگفت وقتی حال مامانی خوب نیست یعنی حال توام خوب نیست. آخی عزیزم نمیدونم الان چه شکلی هستی؟ آخه وقتی داداشی رو باردار بودم خیلی سن و سالم کم بود و خیلی سال هم گذشته یادم نمیاد اون روزها چطوری بودم؟ البته یادم که حالت تهوع نداشتم اما ترشیجات خیلی دوست داشتم. اما شیرینی جات هم میخوردم. اما حالا شیرینی جات هم اصلا هوس نمیکنم. وقتی هم میخورم حالم بدتر میشه. ترشیجات و چیزهای شور رو بهتر میخورم. انقدر از تخمه هایی که با خاله مهناز گرفتیم خوردم که صدتا جوش زدم و سرفه هام بقول دکتر بیشتر شده. یک هفته هست نمیخورم. بابامحمدرضا برام تو...
6 ارديبهشت 1393

92.09.16

سلام فرشته ی کوچولوی ما هنوز مامانی حالش خوب نیست. دیشب بدجوری گلوم درد میکرد. از ۴ صبح بیدار بودم . با اعصاب خورد صبح بیدار شدم. امروزم توی مترو گرم بود و حالم خیلی بدتر شد. امام خمینی پیاده شدم تا شرکت با ماشین سواری اومدم. البته معده ام بهتر شده ورم معدم کمتر شده و دردش اما هنوز کلی باد داره. اما حالت تهوع و چرک گلوم سرجاش هست. امروز میخوام برم دکتر اگر بشه ... شاید بشه آنتی بیوتیک بخورم شاید زودتر خوب بشم. تحملم کم شده توام که بی وفایی برام دعا نمیکنی اما من دوست دارم چون مادرت هست. دوست دارم به خدا میسپارمت پایان هفته ۹ ...
6 ارديبهشت 1393

92.09.06

سلام فرشته ی کوچولوی ما سلام قشنگم امروز مامانی حالش خیلی بده، برای مامانی دعا کردی؟ امروز میخوام با خاله مهناز جون بریم حسن آباد البته دوباره چون دیشب هم رفته بودیم. یه کاموای سفید ناز دیدم میخوام برات بگیرم کت ببافم برات انشاالله. سفید میگیرم چون نمیدونم دختر هستی یا پسر هرکدوم باشی سفید بهت میاد عروسکم ... دوست دارم. امروز زیارت عاشورا داشتیم بمناسبت شهادت امام سجاد علیه السلام از آقا امام زمان علیه السلام خواستم برامون دعا کنه که انشاالله اول سالم و صالح باشی بعدم دوستدار ائمه باشی و اونها هم دوست داشته باشن همین کافیه با بقیه کاری ندارم هرکی هرچی میخواد بگه.   ...
6 ارديبهشت 1393

92.09.04

سلام فرشته ی کوچولوی ما بابا محمدرضا خیلی مواظب منه. ظرفهارو میشوره. خرید میکنه. هرچی بتونه میخره. خیلی مهربونه خیلی دوستت داره. وقتی از سونوگرافی اومدم خونه میگفت عکس بچمون رو بده ببینم. کلی از دستش خندیدم. بابایی خیلی دوست داره دختر باشی اما هرچی خدا بخواد و صلاح بدونه همین مهمه مامانی امروز داشت توی اینترنت دنبال یه راه حل میگشت برای اینکه حالت تهوع و معده دردش بهتره بشه. یه خاله ی مهربونی نوشته بود به کوچولوش گفته که تقصیر اون نیست و باید برای مامانیش دعا کنه. منم میخواستم بگم قشنگم تقصیر تو نیست اما برای مامانی دعا کن. میگن بچه توی شکم مادرش مثل قرآن پاک و مطهره پس از خدا بخواه به مامانی کمک کنه و بهش صبر بده. آخه دیگه خیلی ...
6 ارديبهشت 1393

92.08.29

سلام فرشته ی کوچولوی ما امروز طبق سفارش خانم دکتر نظری رفتم سونوگرافی. باورم نمیشد صدای قلب کوچولوی تو رو بشنوم ؟ اونم انقدر زود زمانی که انقدر کوچولو هستی. بابایی خیلی دوست داشت بیاد اما راستش من اصلا نمیدونستم که الان صدای قلب تو شنیده میشه. خیلی حالش گرفته شده بود. خداروشکر سالم و خوب بودی و خوب رشد کرده بودی. بعد رفتم پیش خانم دکتر گفت بیشتر باید استراحت کنم. پله بالا و پایین نرم. مواظب باشم اما مگه میشه؟ بابایی خیلی مواظب منه... کلی منو لوس میکنه. کلی حرص میخوره چرا مراقب نیستم. اما خوب چون به کسی نگفتیم خدا تورو به ما داده کسی نمیدونه که هوای منو داشته باشه. فقط باباجون میدونه که اونم کاری نمیتونه بکنه. توام حسابی...
6 ارديبهشت 1393

92.08.18

راستی یادم رفت بنویسم ... من میخواستم خاطرات فرشته کوچولومون رو از روز اول بنویسم اما تردید داشتم الان که مینویسم هنوز کوچولوی ما به دنیا نیومده اما مدت زمان زیادی گذشته اما میخوام این خاطرات رو بنویسم تا بعدها انشاالله خودش بخونه فکر میکنم وبلاگ هم مثل آلبوم عکس میمونه که هرموقع خواستی میتونی سراغش بری و گذشته هارو ورق بزنی سلام فرشته ی کوچولوی ما امروز خانم دکتر نظری این بشارت رو به من و بابا محمدرضا داد که خدا به ما یه فرشته ی کوچولو داده. خوشحال بودم به بابا محمدرضا اس ام اس زدم و گفتم. کلی ذوق کرد. از امروز زندگی ما رنگ و بو و حال و هوای دیگه ای گرفته. نمیدونم خدا به ما پسر داده یا دختر ؟ اما سلامتی تو برام از هرچیزی مهمتره...
6 ارديبهشت 1393

92.07.15

به نام خدای مهربان فرشته کوچولوی ما امروز رفتم پیش خانم دکتر نظری برای مشاوره بارداری، شناختی نسبت بهش ندارم ولی خوب مراجعه کننده هاش میگن دکتر خوبیه، نزدیک محل زندگیمون هم هست. راستش چون سن من بالاست و مشکلات جسمی و روحی زیادی هم دارم خیلی میترسم اما خوب بخاطر همسرم محمدرضا باید این اتفاق بیفته چرا؟ همسرم بخاطر من از خیلی از آرزوهاش گذشته و حسرت خیلی چیزها به دلش مونده انصاف نیست اینم بمونه ... امیدوارم خدا بهم کمک کنه چون خیلی برام سخت و مشکله توکل به خدا...
6 ارديبهشت 1393