سیدامیرعباسسیدامیرعباس، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

سیدامیرعباس مامان

93.03.16

سلام پسر قشنگم ساعت نزدیک 3 نصفه شبه و مامانی مثل خیلی از شبهای دیگه خوابش نمیبره و بیداره دیروز یعنی 5 شنبه بعد از اومدن از خونه خاله نسرین (برای کارهای جشن نیمه شعبان رفته بودم خاله اعظم هم اومده بود) توی راه از پنجشنبه بازار برات یه جفت کتونی کوچولوی مشکی با بندهای زرد خریدیم. دو هفته پیش هم از جمعه بازار برات یه سرهمی که جوراب داشت به اصرار بابایی خریدیم که وقتی از بیمارستان برگشتیم انشاالله تنت کنیم. حتما خیلی ناز میشی. تقریبا هرجا که میریم گشتی بزنیم برای تو یه چیز کوچولو هم شده میخریم. مبارکت باشه. الانم داری تکون میخوری. انگار توام خوابت نمیاد؟ یا شایدم میخوای به مامانی بگی توام بیداری که تنها نباشه؟ به خدا میسپارمت گل قشنگم. ...
16 خرداد 1393

93.03.13

سلام پسر قشنگمدیروز طبق معمول دوشنبه ها برای چک آپ صبح با بابامحمدرضا رفتیم بیمارستان میلاد. شماره دکتر غدد گرفتیم و بابایی رفت سرکار و من موندم تا نوبتم بشه. خداروشکر دکتر دهناد گفتن که نیازی به زدن انسولین نیست و فعلا میتونم فقط با رژیم غذایی قندم رو کنترل کنم.بعد رفتم بالا از 12 تا نزدیکهای 1 تو نوبت برای دکتر همایونفر بودم. بعدم جلسه آخر کلاس شیردهی رو رفتم.بعدم پیش دکتر همایونفر. خانم دکتر هم گفتن که قندم رو کنترل کنم. اما باید از هفته دیگه هرهفته بیام و هرهفته باید ضربان قلب کوچولوی تو و خودت توسط سونوگرافی کنترل بشی.رفتم سونوگرافی تا ساعت 6 هم اونجا بودیم. پوست من و بابایی کنده شده بود. از خستگی داشتم میمیردم. پاهام جوری ورم کرده بود ک...
13 خرداد 1393

93.03.09

سلام پسر قشنگم امروز جمعه است. روز سه شنبه عیدسعیدمبعث بود . رفتم صبح خونه خاله نسرین برای کارهای جشن نیمه شعبان کار داشتیم. ساعت 2 گذشته بود اومدیم خونه تا شب هم خونه بودیم. چهارشنبه هرکاری کردم نتونستم برم سرکار حالم خیلی بد بود تمام تنم درد میکرد و دل درد هم که چند هفته هست حسابی داره اذیتم میکنه که فکر میکنم بیشتر برای روده هام باشه که از قبل مشکل داشته و حالا بیشتر هم شده و تو داری توپولوی تر میشی و بیشتر بهش فشار میاری.البته نمیخواستم بگم تقصیر توست مادر شدن تحمل زیادی میخواد. یه مقدار سبزی پاک کرده بودم. اون هفته هم کمی کار داشتم آخه وقتی انشاالله به دنیا بیای دستم بسته میشه و خیلی کارهارو دیگه نمیتونم انجام بدم. اون هفته هم لو...
9 خرداد 1393

[عنوان ندارد]

همه میگن بچه ها باید به مادرهایشان احترام بگذارندآنها را دوست داشته باشندبه آنها محبت کنندقدر زحمتهای آنها را بدانندهرکاری بکنند نمیتوانند ذره ای از محبت های مادر را جبران کنندو و و و ...............................................اما یکی به من بگویدبه نظر شما با دل شکسته مادری که دلش را مادرش شکسته است چه باید کرد ؟
31 ارديبهشت 1393

[عنوان ندارد]

بدن انسان می تونه تا 45 واحد درد رو تحمل کنه.اما زمان تولد، یک زن تا 57 واحد درد رو احساس می کنه این معادل شکسته شدن همزمان 20 استخوانه!****************************************************مادر وقتي در درونت بودم به شکمت لگد ميزدم و ميگفتي اي جانممادر وقتي بيرون امدم سينه ات را گاز گرفتم باز هم گفتي اي جانمبهشت هم براي محبت کردن هاي تو خيلي کم هست*****************************************************
31 ارديبهشت 1393

93.02.30

راستی قشنگ مامانیدیروز خاله الناز و خاله رویا زحمت کشیدن برای تو کادو خریدن. البته چون میخواستم برم دکتر فرصت نشد بازش کنم اما امروز بازش کردم.یه جفت پاپوش گاوی خیلی ناز که مطمئنم تو خیلی ازش خوشت میاد چون هم نرم و گرمه هم عروسک داره هم عروسکش صدا میده.هم یه موزیکال برای بالای تخت تو گرفتن که خیلی نازه.انشاالله امروز برم خونه میدم بابایی نصبش کنه بعد عکس میگیرم و میگذارم توی وبلاگت تا هم خاله ها ببینن هم از خاله الناز و خاله رویا جون تشکر ویژه تری شده باشه. خیلی ازشون ممنونم.من از طرف امیرعباس هم ازتون تشکر میکنم. انشاالله برای نی نی خاله الناز (که هنوز نداره و انشاالله میاره) و نی نی خاله رویا (سیناکوچولوی نازنازی) جبران کنیم.
30 ارديبهشت 1393

93.02.30

فرشته ی کوچولوی ماسلام فرشته ی کوچولوی من و باباییدیروز رفتم بیمارستان میلاد اول یک کلاس داشتیم از ساعت 11 تا 12 (کلاس مراقبت های بارداری) خیلی کلاس خوب و آموزنده ای بود . اومدم وقت دکتر بعدازظهر رو گرفتم. چند تا لقمه نون و پنیر و یه آبمیوه خوردم. بعد دوباره رفتم کلاس ساعت 1 تا 5/2 (کلاس شیردهی) که البته یک جلسه دیگه هم داره که چون مامانی دیر رفته بیمارستان برای تشکیل پرونده مجبوره این کلاس های دو ماه یکبار و دو هفته یکبار بره تا پرونده اش کامل بشه. بعد هم رفتم دکتر. خانم دکتر میگفت خداروشکر تو خوبی. تمام این دو ساعت و نیم کلاس همش ورجه وورجه کردی. نمیدونم بخاطر اینه که خداروشکر سالمی ؟ یا هم سلامتیه هم شیطنت توست ؟درهرصورت خداروشکر که تو سا...
30 ارديبهشت 1393

92.02.27

چقدر ماندگاری لحظات و روزهای شیرین زندگی کوتاهه ... گاهی انقدر کوتاه که فکر میکنی اصلا رویا و خیالی بیش نبوده.و چقدر تلخه وقتی عزیزترین کسان آدم از دست دادن این شادی و حق آدم بدونن و اسمش رو تاوان بذارن ...داداشی باز رفت ..................................حرفهای دل سوخته ام بماند ..........
27 ارديبهشت 1393