سیدامیرعباسسیدامیرعباس، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره

سیدامیرعباس مامان

93.11.01

سلام بعد از اومدن مشهد اولین روزه که فرصتی برای نوشتن پیدا کردم. پنجشنبه بابایی امیرعباس با کلی غصه و غم و ناراحتی و دلواپسی بالاخره رضایت داد با بچه های مدرسه رفتن اردوی مشهد ... یعنی دوباره مشهدی شد ... 25 پنجشنبه ساعت چهارونیم رفتند و یکشنبه 28 ساعت 12 شب خونه بود... روزهای سختی براش بود ... توی این سه شب خاله جون امیرعباس و دخترخالش پیش ما بودن که تنها نباشیم و کلی به امیرعباس علیرغم دلتنگی هاش برای بابایی خوش گذشت. روز جمعه رفتیم خونه مامان جون اونجا بودیم بعد از شام اومدیم با خاله جون ودخترخاله جون خونه.... شنبه قرار بود دو تا دوستهای مامانی که توی کربلا (سفر دوم) پارسال باهاشون دوست شده بود بیاین دیدن امیرعباسی ... ا...
1 بهمن 1393

93.11.20

سلام بالاخره خستگیمون در رفت... دیشب خاله جون و شوهرخاله و دخترخاله جون اومدن خونمون دیدن امیرعباسی که مشهدی شده... مثل همیشه مامانی و بابایی و امیرعباسی رو خجالت داده بودن... کادوی خاله جون دستت درد نکنه خاله جون شما میدونید مامان و بابا همش فکر لباس خریدن هستن برام اسباب بازی میخرید ممنون بعد از رفتن خاله جون اینا باباجون و دایی جون اومدن متاسفانه مامان جون سرش درد میکرد و حالش خوب نبود نیومده بود اما برای ما گز اورده بودن اینم کادوی دایی جون دستت درد نکنه دایی کفش سرمه ای نداشتم تیپم ناقص بود   ...
21 دی 1393